جدول جو
جدول جو

معنی حاصل دادن - جستجوی لغت در جدول جو

حاصل دادن
به بارنشستن، ثمردار شدن، محصول دادن، بر کردن، بار دادن، ثمر دادن، مثمر شدن، بهره دادن، نتیجه دادن
فرهنگ واژه مترادف متضاد

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از فیصل دادن
تصویر فیصل دادن
فیصله، به انجام رساندن کارها، خاتمه دادن، فیصله دادن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از حاصل کردن
تصویر حاصل کردن
به دست آوردن، فراهم آوردن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از فاصله دادن
تصویر فاصله دادن
میان دو چیز جدایی انداختن و آن ها را از یکدیگر دور کردن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از حاصل شدن
تصویر حاصل شدن
به دست آمدن، حاصل شدن، فراهم شدن
فرهنگ فارسی عمید
(دَ هََ رَ تَ)
میان دو چیز جدایی انداختن و آنها را از یکدیگر دور کردن. رجوع به فاصله شود
لغت نامه دهخدا
(دَ)
شرح حال گفتن:
عشق آن کو حال بنده با تو داد
وصف شاهی در نهاد ما نهاد.
اسیری لاهیجی
لغت نامه دهخدا
(یِ گَ تَ)
فریب دادن. بازی دادن:
تا جماعت مژده میدادند و گال
کای فرج بادت مبارک اتصال.
مولوی (از برهان قاطع چ معین)
لغت نامه دهخدا
(چَ شُ دَ)
بیاد مرده ای یکسال پس از مرگ او اطعامی کردن. اطعام کردن پس از سال مرگ کسی. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
تصویری از گال دادن
تصویر گال دادن
فریب دادن، بازی دادن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سال دادن
تصویر سال دادن
بیاد مرده یکسال پس از مرگ او اطعام کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اصل دان
تصویر اصل دان
ریشه دان شناسنده اصل عارف بحقیقت اشیا
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فیصل دادن
تصویر فیصل دادن
فرجام دادن حل و فصل کردن (امور)
فرهنگ لغت هوشیار
بازه دادن جدایی دادن میان دو چیز جدایی انداختن و آنها را دور کردن، دور کردن دو کلمه از هم به وسیله یک یا چند فاصله
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حصار دادن
تصویر حصار دادن
محاصره کردن قلعه بندی کردن
فرهنگ لغت هوشیار
الفنجیدن فرا آوردن توزیدن ویندیدن جمع کردن فراهم آوردن تحصیل کردن، نتیجه گرفتن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حصار دادن
تصویر حصار دادن
((~. دَ))
محاصره کردن، در محاصره قرار دادن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از سال دادن
تصویر سال دادن
((دَ))
به یاد مرده یک سال پس از مرگ او اطعام کردن
فرهنگ فارسی معین
به دست آوردن، اکتساب کردن، تحصیل کردن، جمع کردن، فراهم کردن، به نتیجه رسیدن، نتیجه گرفتن
فرهنگ واژه مترادف متضاد
سرمست کردن، نشئه کردن، لذت دادن، سرخوش کردن، بانشاط کردن، به وجد آوردن
متضاد: حال گرفتن
فرهنگ واژه مترادف متضاد
آزار دادن، اذیت کردن، ناراحت کردن، عصبی کردن، خشمگین کردن، جوشی کردن
فرهنگ واژه مترادف متضاد
فراهم شدن، مهیا گشتن، به دست آمدن، کسب شدن، نتیجه دادن، درآمد داشتن
فرهنگ واژه مترادف متضاد